
اتل متل سمانه یه دختر شهیده
یه دختری که هیچوقت بابا جونو ندیده
بابا وقتی شهید شد مامان حامله بوده
بعد که سمانه اومد دیگه جنگی ندیده
مامان زود ازدواج کرد بایه مرد غریبه
سمانه حالااونو بابای خود میدونه
هیشکی بهش نگفته باباش یه مرد دیگه ست
باباش تو آسمون تویه دنیای دیگه ست
هیشکی بهش نگفته باباش چه مهربون بود
چه ابروی کمونی باباش چه خوش زبون بود
هیشکی بهش نگفته باباش یه قهرمون بود
تو دشت های شلمچه باباش یه دیده بون بود
سمانه قد کشیده بزرگ شده ماشالله
داره میره دانشگاه دانشجو اون حالا
حراست دانشگاه عاصی از دست اون
مدام باید بهش بگن موهات اومده بیرون
هفت قلم آرایش ویه مانتو کوچولو
شلوار برمودا وکفش های مثل پارو
تا حالا این دخترو بهشت زهرا نبردن
حتی جلوش اسمی از خون شهید نبردن
خانواده میگه که بزار یکم خوش باشه
باباش که رفتی طفلی بزار که این خوش باشه
داره دلم می سوزه از بس که بی مرامیم
مگه شهید رفته که ما بخوریم وبخوابیم؟
تو اون دنیا جواب باباش رو چی میدیم ما؟
اگه یه وقت بپرسه امانتم چی شد ها؟
حتی اگه سمانه باباش شهید نباشه
دختر شهر شهید باید اینجوری باشه؟